قوله تعالى: یا أیها الناس قدْ جاءکم الرسول بالْحق منْ ربکمْ فآمنوا خیْرا لکمْ اشارت آیت آنست که درگاه ربوبیت و جلال احدیت بىنیاز است از طاعت مطیعان، و پاکست از عبادت خلقان، در زمین و در آسمان. اگر هر چه آفرینش است: افلاک و سماوات، موجودات و متلاشیات، همه بکتم عدم باز شود، پاکى و خداوندى وى را زیانى نیست، و از ایشان هیچ پیوندى در نباید. احدیت وى را صمدیت وى جمالست، و صمدیت وى را فردانیت وى جلالست.
خبر درست است از
ابو ذر غفارى عن رسول الله (ص) عن الله عز و جل، انه قال: «یا عبادى انى حرمت الظلم على نفسى و جعلته بینکم محرما، فلا تظالموا یا عبادى! انکم الذین تخطئون باللیل و النهار، و أنا الذى اغفر الذنوب و لا ابالى، فاستغفرونى اغفر لکم، یا عبادى! لو ان اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على اتقى رجل منکم لم یزد ذلک فى ملکى شیئا. یا عبادى! لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على افجر قلب رجل منکم لم ینقص ذلک من ملکى شیئا. یا عبادى! لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم سألونى و اعطیت کل انسان منهم ما سأل لم ینقص ذلک منى شیئا الا کما ینقص البحر ان یغمس فیه المحیط غمسة واحدة».
و إنْ تکْفروا فإن لله ما فی السماوات و الْأرْض میگوید: اگر خلایق جمله فعل بندگى بگذارند، و کمر طاعت بندگى بگشایند، نتوانند که از بندگى بیرون شوند، یا از روى خلقت بند بندگى از خود برگیرند، تا عزت قرآن این خبر میدهد که: إنْ کل منْ فی السماوات و الْأرْض إلا آتی الرحْمن عبْدا. اما فرق است میان بندهاى که از روى آفرینش اسم بندگى بر وى افتاد، و میان بندهاى که از روى نواخت و لطف این نام بر وى افتاد، که أسْرى بعبْده، و عباد الرحْمن، «فبشر عبادى»، إن عبادی لیْس لک علیْهمْ سلْطان. اینان مقبولان حضرتاند، و آنان مطرودان قطیعت. نه هر که بنده است او نواخته لطف است یا در بند مهر است. بنده براستى دانى کدام است؟ او که آراسته انعام و اکرام است، و در حضرت وصال و مجلس انس شراب مهر، او را در جام است.
پیر طریقت گفت: الهى جمال من در بندگى است یا نه زبان من بیاد تو کیست؟ دولتم آنست که مذکور توام، و رنه در ذکر من مرا قیمت چیست؟
یا أهْل الْکتاب لا تغْلوا فی دینکمْ غلو ایشان در دین آن بود که عبودیت بجاى ربوبیت نهادند، و صفت لاهوت بنا سوت فرو آوردند، و ثالث ثلاثة اعتقاد گرفتند.
و وحده لا شریک له از دست بدادند. رب العالمین گفت: لا تقولوا ثلاثة انْتهوا خیْرا لکمْ إنما الله إله واحد سه مگویید، ازین سخن باز گردید، و بدانید که خدا یکى است، در ذات یکتا، و در صفات بیهمتا، و از عیبها جدا، در صنعهاش حکمت پیدا، در نشانهاش قدرت پیدا، در یکتائیش حجت پیدا، همه عاجزاند و او توانا، همه جاهلاند و او دانا، همه در عدداند و او احد، همه معیوبند و او صمد: لمْ یلدْ و لمْ یولدْ و لمْ یکنْ له کفوا أحد.نْ یسْتنْکف الْمسیح أنْ یکون عبْدا لله
هرگز در خاطر مریم نیامد که باطن او خزانه قدرت شود، صدفوار آن در پاک نگاه میداشت تا آن روز که به جبرئیل امین که غواص بحار قدرتست فرمان آمد که آن گوهر دولت را از صدف اسرار بیرون گیر، و در صحراى وجود بر دیده اهل آفرینش عرضه کن. چون در وجود آمد، قومى در تصرف ایستادند که نبات بىتخم کى روید؟ و فرزند بىپدر چون بود؟ این بنده نیست، و از بندگى وى را جز ننگ نیست، و تقدیر ایشان را جواب میدهد که در خزانه قدرت این چنین اعجوبها بدیع نیست. آدم بنده است، حلقه بندگى در گوش، نه مادر بود او را و نه پدر، فریشتگان همه بندگاناند، نه مادر است ایشان را نه پدر، و عیسى در مهد طفولیت اول سخن که گفت جواب ایشان بود که: إنی عبْد الله من بنده خدایم، مرا از بندگى ننگ نیست، و شرف من خود جز در بندگى نیست. رب العالمین تحقیق این را گفت:نْ یسْتنْکف الْمسیح أنْ یکون عبْدا لله و لا الْملائکة الْمقربون.
آن گه گفت: و أما الذین اسْتنْکفوا و اسْتکْبروا فیعذبهمْ عذابا ألیما باش تا فردا که اینان که از بندگى ننگ داشتند، و برترى جستند، و با ربوبیت در کبریا و عظمت منازعت کردند، ایشان را بر فتراک بیدولتى آن ناکس بندند که میگفت: أنا ربکم الْأعْلى، و ایشان را سرنگون بدوزخ اندازند، و با ایشان گویند: بارى بنگر که از که ماندستى باز.
برترى جستن و استکبار کردن نه کار دینداران است، و نه راه بندگان. بنده باید که طالب مذلت نفس خویش باشد تا از جمال دین برخوردار شود. او که پیوسته جویاى عز نفس خویش باشد عز درگاه دین از کجا شناسد؟ «اذا اراد الله بعبده خیرا دله على ذل نفسه». عمر خطاب را روزى دیدند در عهد خلافت که میآمد و مشکى آب در گردن افکنده. گفتند: یا امیر المومنین این چه حال است؟ گفت: این ساعت رسولان روم رسیدند، و با من گفتند که: قیصر روم را از سیاست نام تو خواب نماند، و در همه روم کس نیست که نه عدل و راستى تو وى را درست شده است. نفس من بخود باز نگرست، خواستم که بدین مشک آب آن بارنامه نفس خود فرو شکنم. آن گه آب در حجره پیر زنى برد و بازگشت.
سفیان ثورى را عادت بودى که جز در صف آخر نه ایستادى، گفتند: یا سفیان! نه اولىتر آنست که اختیار صف اول کنى؟ گفت: صدر سزاى خداوندان بود، بندگان را با صدر عزت چه کار.
یا أیها الناس قدْ جاءکمْ برْهان منْ ربکمْ و أنْزلْنا إلیْکمْ نورا مبینا جلال احدیت منت مینهد بر نقطه بشریت که شما را دو چراغ افروختیم: یکى در دل، یکى در پیش، آنچه در پیش چراغ سنت است که عین برهان است، و آنچه در دل چراغ ایمانست و نور تابانست. خنک مرا آن بندهاى که میان این دو چراغ روان است. عزیزتر ازو کیست که نور اعظم در دلش تابان است! و دیده و روى دوست دیده دل او را عیانست، یک نفس با دوست بدو گیتى ارزانست، یک دیدار از آن دوست بصد هزار جان رایگانست.
جان نیز بنزد تو فرستیم بدین شکر
صد جان نکند آنچه کند بوى وصالت
فأما الذین آمنوا بالله و اعْتصموا به الآیة از بنده ایمان و اعتصام بحکم بندگى، و از رب العزة فضل و رحمت بنعت مهربانى. آن گه گفت: و یهْدیهمْ إلیْه صراطا مسْتقیما ایشان را هدایت و رشد آن دهد که بدانند که آنچه یافتند از مثوبت، و آنچه دیدند از کرامت، بفضل و رحمت خداى بود، نه بایمان و اعتصام ایشان. و به
قال النبی (ص): «ما منکم من احد ینجیه عمله». قیل: و لا انت یا رسول الله؟ قال: «و لا أنا، الا ان یتغمدنى الله برحمته».